نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسا در روز های آخر 33 ماهگی

پارسای خوشگلم سلام. شیرینم ، ٢ روز دیگه وارد 34 ماهگی میشی ، واسه همین من امروز اومدم تا در مورد حرف زدن ها و حرکاتت بنویسم   خیلی خیلی شیرین زبون و خوردنی شدی عسلم.... دیگه خیلی چیزها رو می فهمی و خیلی شرایط رو درک می کنی...  گاهی اوقات حرفهایی می زنی که ما چشمامون از تعجب گرد میشه وقتی داری صحبت می کنی باید حتماً بهت نگاه کنیم وگرنه صدامون می کنی و میگی : گوش کن ببین من چی میگم ..... بازم چند دقیقه بعد می پرسی : گوش میدی؟ وقتی که آجر بازی می کنی حتماً باید ما...
20 شهريور 1391

تا حالا اینجوریشو دیده بودید؟

سلام *** سلام *** سلام حال و احوالتون چطوره ؟... خوبید؟ ... نی نی های نازتون خوبن؟ ... خب خدا رو شکر دوست جونا امروز اومدم با چند تا عکس متفاوت از پارسا اگر می خواید بدونید منظورم چیه پس با من به ادامه مطلب بیاید: توی یکی از روزهای گرم مرداد ماه و اواسط ماه رمضان که هوا شدیـــــــــد گرم بود ... به پارسا بستنی دادم تا بخوره ( اونم بستنی سالار که خودتون می دونید بزرگتر از بستنی های دیگه ست)... بعد از اینکه بستنی اش رو خورد اومد پیشم تا دستش رو بشورم که دیدم بستنی داره از دست و پاش چکه می کنه ... مثل اینکه بیشتر بستنی رو داده بود دست و پاش بخورن... خلاصه کنار سینک ظرفشویی نشوندم...
19 شهريور 1391

پارسا خوشگله وارد می شود

درود و دو صد بدرود به همه دوستای نی نی وبلاگیمون همون طور که قبلاً گفتم بالاخره موفق شدیم  پارسایی رو ببریم آرایشگاه پدرجون تا موهاشو اساسی و خوشگل کوتاه کنه. دفعه های قبل به هیچ وجه زیر بار نمی رفت و حتی تا جلوی در آرایشگاه می بردیمش ولی پارسا گریه می افتاد ... واسه همین من خودم موهاشو کوتاه می کردم که به گفته پدرجون خوب هم میشد( البته اگر واقعیت رو گفته باشه و قصد دلخوش کردن دخترش رو نداشت) ولی این بار با وعده و وعید های بسیااااااااااااااااااار زیاد از جمله : اگه بری مغازه پدرجون بهت آب پاش میده تا بازی کنی .... اگه موهاتو اصلاح کنی بابایی برات سک سک می خره( آخه پسرک من عاشق سک سک و ...
12 شهريور 1391

پارسا و الینا و یک شب قشنگ دیگه

چهار شنبه شام یعنی اول شهریور پارسای مامان بازم یه مهمون عزیز داشت. خب معلومه ، الینا جون بود دیگه.............       پارسا از بعد از ظهر دیگه رسماً منو کشت از بس که سوال کرد : الینا شب می خواد بیاد؟ ..... الان خوابه؟ ..... اومد اینجا بهش اسباب بازی بدم؟ ....... الینا منو دوست داره؟ ........ باهاش بازی بکنم؟ ..... خلاصه پارسا هی پرسید و منم هی جواب دادم. تا اینکه ساعت 5 بعد از ظهر شد و دیدم آقا پارسا خیال خواب نداره ولی واسه اینکه شب خوابش نگیره و اذیت نکنه باید می خوابوندمش برای همین بهش گفتم اگر نخوابی الینا نمیاد خونمون ...... اونم ...
7 شهريور 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

  همسر خوبم ... با وجود پر مهرت و نگاه گرمت ، دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی   خوبِ من ... برای توصیف مهربانی‌هایت واژه‌ها یاری نمی‌ دهند ، چرا که تو خود قاموس مهربانی هستی و من خوشحالم که سالی دیگر بر عمر زندگی مشترکمان افزوده شد …  با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاک می گذارم و خداوند را شکر می کنم که ما را با یکدیگر آشنا کرد . آرزو می کنم در لحظه لحظه زندگی مشترکمان در کنار پارسای شیرینمان عاشقانه و صادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد وفادار باشیم . . .  خواستم برای...
7 شهريور 1391
1